*رویا*

 

  اگه اینجا کلبه من و تو بود..!!!فکر کن :)

 

چرا میگویند...چشم ها را باید شست جور یگر باید دید؟

حال که من میدانم...

دست ها را باید شست...دست از تو باید کشید

مهربانم...

دستم را میشورم...از تو...

و میگذارم راحت در زیر سرم

و دراز میکشم در نور مهتاب

و مناجات میکنم با خورشید

نه با خورشید آسمان

با خورشید حضورت و با خورشید وجودت

گفتی بکش...

دستت را از من

کشیدم ولی ،

چشمم را چگونه؟

و دلم را ؛

وشاید نفسم...

ستون فقراتم در غم نبودنت با من لج کرده و مدام جیر جیر میکند

مثل درهای کهنه و قدیمی که مدام جیر جیر میکنند...

و شاید با روغنی خوب ،  درست شوند...

به من گفته بر نمیگردم... ومیخواهم کج شوم

و جیر جیر کنم

و شاید بخواهم بشکنم...

کمرم هم خواهد شکست در غم هجرانت..

چند وقتی فراموشت کرده بودم

در کوه

در دشت

در صحرا

ولی تا کی؟

تا کی به ندای درونی ام بگویم خفه شو؟

تو نمیتوانی باور کنی

اینقدر گفته ام خفه شو که اشک هایم همه خفه شدند...

نه در زیر آب ... در دلم...در اعماق قلبم

جایی که تو هستی

جایی که تو با سنگدلی زنده بگورشان میکنی

مهمان دلت شدم

نه در واقعیت...

در خیال

در رویا

چقدر دل تو با صفاست

خوشا به حال صاحب دلت.

راست میگویی که هیچگاه صاحب دل نخواهی داشت؟

پس چرا من باور نمیکنم؟

نه،  نه ، نه ،

عشق می آید روزی به بالینت ،

در انبوه مژه های مشکی ات چنگ می اندازد و تو را از درونت می رباید وشاید...

تو نیز ناخواسته همچون من بیدل شوی....

و شاید هییچگاه معشوقه ات تو را نشناسد... و شاید تو یک گام به جلو برداری.

خسته ام.. از این همه عطر های مختلف..عطرهایی که بوی آشنا ندارند ...

عطر های غریب و بی هویٌت..

میخواهندم ...

نه برای خودم...

برای زیبایی ام...

و نمیخواهمشان ...

نه برای خودشان...بلکه برای هوس های زودگذر.

رودخانه هنوز هم جاریست

جاریست و پر آب

رود ، رود است...

چه فرق میکند جیحون باشد یا کارون...

دز باشد یا کرخه...

زاینده رود باشد یا ارس...

رود رود است...

زلال است مثل قلبت

جاریست مثل وجودت

بخشنده است مثل ذاتت

مینشینم بر سر رود..

رود من ... تو هستی...

پاهای گر گرفته ام را آرام ارام فرو میکنم در آب خنک...شاید خنک تر از هر رودی ... و آرام میشوم با آرامشت.

من چه کنم با بلبلان نغمه سرا که یک دم ارام و قرار ندارند

و ماهی های کوچک رود...

قرمز رنگ و طلایی

وشاید آبی

ماهی زیبای من ابیست

رنگ آسمان است و پاک...مثل آب جاری.

 

رعد و برق میزند...

رویایم بهم ریخت

 

فکر میکنم دیگر وقت رفتن است.

 

*سپید ... سیاه...*

 

 

             

 

میروم به اتاق ...

خواهرم با آن قامت زیبایش مشغول مطالعه است

و برادرم به زبان امروزی ها در دهکده جهانی ﭘرسه میزند

و انواع و اقسام  نوشته ها و عکسهای روز را دانلود میکند.

به آشپزخانه باز میگردم...

تمام بادمجان ها از دوری چند دقیقه ای من

جامه سیاه بر تن کردند و در دم بر روی گاز جان باختند.....

سیاهی دنیا کم بود ،

سیاهی بادمجان های سپید هم افزون شد.

درب سطل آشغال را بر میدارم ...

دهان دریدهء گشادش به ابعاد دهان صاحب خانه ام بزرگ است.

ته مانده هندوانه شیرین و آبدار بعد از ظهر نیز آنجا خودنمایی میکند ،

تفاله های انبوه چای نیز هست  به اضافهء مقداری  برنج و قورمه سبزی و سالاد،

چقدر اشتها دارد این سطل آشغال.

تمام بادمجان های سیاه شده را بلعید....

از سیاهی بادمجان ها به سپیدی کاشیهای ختم شده آشپزخانه به حیاط خلوت نظر می اندازم و به سیاهی سوسک های چندش آور و مرموز آنجا....

یادم می آید یک نفر مرحومه همیشه میگفت :

حیاط خلوت قلب آشپز خانه و اشپزخانه قلب خانه است.

من دوست ندارم قلب هیچ کس را مرده ببینم ،

پدرم میخواهد خانه را خراب کند و به جای این عمارت کلنگی برایمان خانه ای مثال کاخ بسازد.

یادم باشد حتما به  پدرم یاد آور شوم ؛ قلب آشپزخانه را نشکند

 هر چند که این وصال به سر مستی سوسکهای سیاه بیانجامد.

همیشه در صدد پیدا کردن راهی برای ورود به سرزمین رویاهای افسانه ایَم بودم،

راهش را کشف کردم،

هـــــــــــــــــــــــــــــــیس ، به کسی نگو ، قول داده ام که فقط بین خودمان باشد ،

فقط من و دهان گشاد سطل آشغال،

حرف که میزد بوی بد میداد ، مثل بوی متعفن جوب ،

مثل دهان گشاد صاحب خانه ام که حرف هایش همه گند است و بوی گندش را فقط من میشنوم.

میگفت او را از سرزمین زیبای خیال و رویا به در افکنده اند و مجازاتش بلعیدن ته مانده ها و بوگندوهاست، طفلکی خپل بوگندو ؛ چقدر دلم برایش سوخت، دندانش هم شکسته بود بیچاره.

نمیدانم که راست میگوید یا دروغ؛ولی به من گفت :

شب هنگام عصاره خاک را بنوش و کوچک شو وبه روزنه برگ های گل رز برو؛

روزنه خودش راه را بلد است و در اندک زمانی تو را به آنجا میرساند،

یادم باشد در این سفر خوش ، دفتر یاداشتم را نیز باخودم ببرم و دوربینم را برای ثبت زمان.

آخر میدانی چیست؟

همه روزهای زیبا و خوش را یادشان میرود و خوشی های بیچاره دلشان میشکند؛

من میخواهم خوشی ها را ثبت کنم و بر روی عسلی کنار تختم بگذارم

و شبها با یاد خوشی ها سر بر روی متکای کهنه و پیر خود بگذارم،

با آن لباس گل گلی صورتی ، گفتم صورتی ، یاد مرحوم هندوانه بعد از ظهر افتادم؛

 که با بیرحمی تمام کنار رودخانه زیبای دز ؛ به تتاول رفت و هر چه گریه کرد و خودش را به  آب و شن و سنگ زد،که زیر تیغ چاقو نرود ،

دل سنگمان به رحم نیامد و خونش را ریختیم و تا آخرین تکهء وجودش را خوردیم.

خدابیامرز تا قبل از مرگش میگفتند :

خونش قرمز است ولی بعد از مرگش صورتی از اب در امد بینوا.

ساعت روی کاشی های سپید میگوید:

بس است وراجی ، ساعت یک نیمه شب است و دست تو هنوز دارد وراجی میکند

 و مغزت چرند به هم میبافد ، یاد بادمجان های روی گاز می افتم ،

و اندیشه مادرم که در خواب است و فردا با دیدن انبوه بادمجان های طلایی و خوشرنگی که به زبان امروزی ها فریز شده اند ، لبخند رضایت بر لبانش مینشیند ،

نمیدانی این روغن جوانمرد چه از خودگذشتگی کرد تا این بادمجان ها سرخ شدند ،

دل مادر را خوش کردن خودش عالمی دارد که هر کسی نمیتواند آن را درک کند ،

 مِن جمله خود من که نمیدانم، دل خوش کردن و خوشی دادن به مادر یعنی چه؟!

من فقط بلدم ناخواسته دل مادر را بشکانم و بعد تکه تکه و با احتیاط آن را بچسبانم و هر چند وقت باری این بازی مزخرف را ناخاسته انجام دهم.

من میدانم....دل مادرم فردا شاد میشود

و این را کلاغ ها به من گفته اند و جیرجیرک ها نیز تایید کرده اند.

یادم باشد ، در راه بازگشت از سفر به رویاهایم سوغاتی ناقابل برای مادرم بیاورم 

 من برای مادرم اکسیر جوانی و شادی را به ارمغان خواهم آورد و بازنمیگردم، مگر با دست پر.

من امشب بازمیگردم ،...، امشب!!!

*دود و نعنا*

 

 

 

 

 

 

 

*نعشگی*

 

میخواهم نعشه شوم....میکشم پشت سر هم و میزنم پک های عمیق به قلیان....

در وجودم چیزی بجز دود نمیبینم ... و سرگیجه های مفرط و پی در پی....

و سوزش  عمیقی که در حلق خود احساس میکنم.

و فکر میکنم اتاقم را دود فرا گرفته و.....

5 سال گذشته است از 16 سالگی من ....

قل قل آب وجز جز آتش ... در آمیختن شهوت ناک این دو عنصر متضاد با هم و وصالی که هیچ کس از 2ملیون سال تا به حال باورش نمیکند و همه نفیش میکنند...و زایش حلقه های زمخت و غلیظ دود....

و بوی نعنا که تو دوست داری ... تمام فضا را فرا گرفته و اتاق را ، تو گرفته ای ... محکم در بازوان زیبا و خوش حالتت و میشنوم صدای نفس های سنگینت را که از سینه ستبر و پهنت بیرون میآید.

در چنگالم که میگیرمش(دود)میشکند و فرار میکند و به چندین تکه تبدیل میشود...

باید عکسی از امشبم بگیرم برای فرداها که تو را میبینم هدیه کنم به تو...

تا بدانی برای درک کردن عطر نعنا چه ها که نکردم... برای اینکه تو عاشق دخترکانی هستی که بوی نعنا میدهند....

چشمانم بسته اند و تو را مجسم میکنم...

که با هم بر روی یک میز نشسته ایم و من قلیان میکشم و تو به من نگاه میکنی... همان گونه که دستان زیبا و هنرمندت را پایه کرده ای برای چانه ات....

با هر پک عمیقی که میکشم...تنم یخ تر میشود و سرم بیشتر گیج میرود و ناله زغال های گُر گرفته به آسمان میرود همچنان که  حلقه های مارپیچ دود راهشان به همان سمت است.

و من مدام ار لب های سرد و بی احساس نی بوسه میگیرم و سرم از گرمی این بوسه ها گیج میرود و دهانم تلخ میشود....

مجسمهء  هدیه تولدم در طبقه بالای دکور شیشه ایست که در طبقه اولش قلیان داغ است و و از زیر شیشه زیرنویس مجسمه را میخوانم و مدام معده ام بیشتر درد میگیرد...:

نعنا جان:

16همین سال تولدت را به تو دختر خاله عزیزم تبریک میگویم

دختر خاله ات ندا

تیرماه 81

و چشمانم مات میشوند و به زور میخوانم....

حالت تهوع شدید دارم....

من!!!!

به قلیون عادت ندارم و به دود و به عطر غلیظ دود نعنا و به تو....

و چشمان نافذ دخترکی روبرویم بر روی تخته شاسی 70*50 که ماه پیش زاییدمش به من زل زده ... با ان موهای وحشی و پریشانش....

گلویم درد میکند و از شدت خفگی پنجه هایم ملافه تخت را چنگ میزنندو گویی تمام وسایلم میخواهند مرا دعوا کنند....

پاهایم بی حس است و تنم کرخت....و میخواهم بالا بیاورم و چقدر گرمم است....

و عکس ها گویی همه به من خیره شده اند...و وجدانم از من بیشتر وجدان دارد و مدام عذاب میکشد....

دلم میخواهد بیهوش شوم ولی انگار... انگار با این وضع هم خو گرفته ام...

دودش کمتر شده و سرگیجه ام نیز....

و چقدر از استاد بدم می آید.... ابله نادان....

سرفه ام میگیرد و چشمانم پر از اشک میشوند....

12 پک پشت سر هم بدون هیچ نفسی....من اکنون تمام وجودم بوی نعنا میدهد و تمام بدنم را دود پوشانیده و در اتاقی از دود شنا میکنم....

چرا من بوی بد دود میدهم نه نعنا؟

نکند این بوی گند همیشه در اتاقم باقی بماند؟!!!!

آبش را بیش از حد خالی کرده ام و دودش را بیش از حدّ زیاد....

اتاقم پر ابر است و ماه پشت این ابرها پنهان....

و هنوز برای تولد خواهرم هیچ چیز نخریده ام...

مثل اژدهایی هستم که از دماغشان دود و از دهانشان آتش میزند بیرون....

بیا...بیا تو نیز یک پک بزن...تمام میشود ها..!!!

دیگر بس است این همه نعشگی ، گلویم میسوزد و میخواهم بالا بیاورم.

زغال هایم همه خاکستر شدند مثل امیدم که نا امید شد... و تو به من میخندی...

به من و حماقت هایم....نفسم بوی نعنای گندیده میدهد و اتاق بوی گند دود...

و تنم بوی انسانهای عیاش و رزل را ...

مدام تو میخندی...و خنده ات اوج میگیرد و من همچنان بو میدهم....بوی نعنا...

و حالم به هم میخورد از دود ...از قلیان...از همه چیز...و نیاز به خالی کردن معده ام دارم و مدام اوق میزنم و مدام صدای خنده های تمسخر آمیزت بیشتر میشود...

و دیگر از عطر نعنا نمی گویی و دیگر مرا نمینگری و دیگر احساساتم را نوازش نمیکنی ، چرا از عطر نعنا حرف نمیزنی؟مگر تو نبودی که عاشق دحترکانی بودی که بوی نعنا میدهند؟

من به خاطر تو نعنا را کشیدم و ریه هایم را به بوی تندش عادت دادم ... و به خاطر تو در حمام غلیظ و مهیب دود دوش گرفتم

و تو به خاطر من رفتی..به خاطر بوی من ... به خاطر نعنا...

و وای بر من که مردند آرزوهایم...

 و خجالت میکشم از عکس  پدر و مادر مهربانم و طفلک پدرم و مرگ بر من و چه شیطان بدجنسی هستی تو...

خدایاااااااااااااااااااا....

من میمیرم...دلم...شکمم...معده ام...گلویم...همه میسوزند و روحم بیش از همه اینها .... درررررررررررد میکند.

بیـا...میدانم که نعنا را دوست داری و به خدا من هم از بچگی عاشق ریحان بودم و عطر نعنا...

عاشق شربت های سبز رنگ و خنک نعنا...پس نگو که تو دوست نداری....

من از دود متنفرم...از سیگار بیزارم...ولی به خاطر عطر نعنا تنباکوی نعنایی خریده ام و زغال کنت لیمو...و قلیان کوچکی که بتوان عطر نعنا را از طریق ان در فضا پیجاند.

و برای اولین بار قلیان چاق کردم و دیگر این غلط را نخواهم کرد و این قلیان کوچک و پر خطر را هدیه میکنم به دیگری....

به کسی که نعنا دوست نمیدارد و عاشق دود است.

و میخواهم مانند گذشته خودم باشم و عطر های خوش بو و مست کننده ام...

که همگان چشمانشان را ببندند و استشمام کنند و با خجالت از من بخواهند نام عطر هایم را بگویم....

من دیگر دود نعنا نمیخواهم....STR& و NIGHT و CHICHI ی خودم را بیشتر دوست دارم و میخواهم باز هم این عطر فضای اتاقم را بپوشاند نه بوی قلیان ان هم در یک اتاق کوچک.

نه بوی گند و سرگیجه های مسخره...ودهانی تلخ و خشک و سرفه هایی پی در پی و چشمانی پر از اشک.

میخواهم بالا بیاورم...همینجا باش الان بر میگردم...

میدانم که زود میروی...

مهربانم ...میسپارمت به خدا .... میدانم که مهربان منی و مهربانی با دیگران و با عکس هایت و با نوشته های پر از حست و نه با من ... شبت بخیر مرد رویایی...