*ماهی کوچک من*

 

 

 

 

چقدر فرق میکند ... دنیای من  و ما با هم...

تو این فکر را نمیکنی؟

به گمانم خوانده بودم در جایی....

نمیدانم روزنامه بود یا کتاب...

شاید هم در چشمان کهربایی خورشید خواندم...

که هر کس دنیایی دارد برای خودش...

برای خودش و بس...

دنیای من...

مال من است....

برای من است...

دنیای من خلاصه شدن ندارد...

تمامی ندارد...

دنیای من تمامش صفا است....و دلهای بیریای پسرکانی شبان سیرت و دریا دل...

و دخترکانی قالی باف...در کناره های رود نعنا ... واقع در کوه های پونه....

دنیای من سرزمین عجیب و دور از دسترسیست که شاید تو حتی نامش را هم نشنیده باشی....

اسب های سپید

رود های روان

ماهی های لب جوی

ماه های گرم و آتشین..خورشید های سرد...گلهای سفید.... رز های سبز...چمن های نارنجی....بابونه های آبی...نرگس هایی شاید زرد..تصورش هم برایت مشکل است...

تصور سرسره بازی در یک عصر دلپذیر با هوایی به دید من مطبوع بر روی رنگین کمانی 70 رنگ...

پرواز بر بستر بزرگ و مخملی ابرها....

در آغوش کشیدن خورشید

تخت خوابی از ابر و رخت خوابی از مخمل اسمان.....

من...ملکه آسمانم...و تو پادشاه زمینی...

ماهی های طلایی رنگم همیشه همراهمند...

همیشه و همه جا...

شاید ...شاید محافظان منند شیطان های بازیگوش..

شاید .... ماهیه کوچک من شاهزاده ای باشد طلسم شده...

که جادوگر شهر اوز او را طلسم کرده...مثل آدم آهنی طفلک ، که قلب نداشت....

مثل طلسم سفید برفی...

.شاید هم مثل آن شاهزاده ای که به قورباغه تبدیلش کرده بودند...

و با یک بوسه... معشوقه اش را از سرزمین تنهایی به دشت های با هم بودن و خوشبختی برد...

ما هی کوچک من مدام به من چشمک میزند...

گویی خودش نه خواهر دارد...نه مادر که مرا اینگونه تنگ در حصار چشم های گرد و مشکی اش در بر گرفته...

ماهی کوچک من...تمام پولک های تنش از ستاره است...

ماهی من ستاره شب های زیبایم است...

ماهی من...شاید..ت و ی ی!!!

 

بعد نوشت:

دلم این روز ها آرام است...و مثل کبک های کوچک سرش در زیر برف های تابستانی پنهان است ... بیچاره .

میترسم از سرمای داغ و سوزان سرش بمیرد!