*سپید ... سیاه...*

 

 

             

 

میروم به اتاق ...

خواهرم با آن قامت زیبایش مشغول مطالعه است

و برادرم به زبان امروزی ها در دهکده جهانی ﭘرسه میزند

و انواع و اقسام  نوشته ها و عکسهای روز را دانلود میکند.

به آشپزخانه باز میگردم...

تمام بادمجان ها از دوری چند دقیقه ای من

جامه سیاه بر تن کردند و در دم بر روی گاز جان باختند.....

سیاهی دنیا کم بود ،

سیاهی بادمجان های سپید هم افزون شد.

درب سطل آشغال را بر میدارم ...

دهان دریدهء گشادش به ابعاد دهان صاحب خانه ام بزرگ است.

ته مانده هندوانه شیرین و آبدار بعد از ظهر نیز آنجا خودنمایی میکند ،

تفاله های انبوه چای نیز هست  به اضافهء مقداری  برنج و قورمه سبزی و سالاد،

چقدر اشتها دارد این سطل آشغال.

تمام بادمجان های سیاه شده را بلعید....

از سیاهی بادمجان ها به سپیدی کاشیهای ختم شده آشپزخانه به حیاط خلوت نظر می اندازم و به سیاهی سوسک های چندش آور و مرموز آنجا....

یادم می آید یک نفر مرحومه همیشه میگفت :

حیاط خلوت قلب آشپز خانه و اشپزخانه قلب خانه است.

من دوست ندارم قلب هیچ کس را مرده ببینم ،

پدرم میخواهد خانه را خراب کند و به جای این عمارت کلنگی برایمان خانه ای مثال کاخ بسازد.

یادم باشد حتما به  پدرم یاد آور شوم ؛ قلب آشپزخانه را نشکند

 هر چند که این وصال به سر مستی سوسکهای سیاه بیانجامد.

همیشه در صدد پیدا کردن راهی برای ورود به سرزمین رویاهای افسانه ایَم بودم،

راهش را کشف کردم،

هـــــــــــــــــــــــــــــــیس ، به کسی نگو ، قول داده ام که فقط بین خودمان باشد ،

فقط من و دهان گشاد سطل آشغال،

حرف که میزد بوی بد میداد ، مثل بوی متعفن جوب ،

مثل دهان گشاد صاحب خانه ام که حرف هایش همه گند است و بوی گندش را فقط من میشنوم.

میگفت او را از سرزمین زیبای خیال و رویا به در افکنده اند و مجازاتش بلعیدن ته مانده ها و بوگندوهاست، طفلکی خپل بوگندو ؛ چقدر دلم برایش سوخت، دندانش هم شکسته بود بیچاره.

نمیدانم که راست میگوید یا دروغ؛ولی به من گفت :

شب هنگام عصاره خاک را بنوش و کوچک شو وبه روزنه برگ های گل رز برو؛

روزنه خودش راه را بلد است و در اندک زمانی تو را به آنجا میرساند،

یادم باشد در این سفر خوش ، دفتر یاداشتم را نیز باخودم ببرم و دوربینم را برای ثبت زمان.

آخر میدانی چیست؟

همه روزهای زیبا و خوش را یادشان میرود و خوشی های بیچاره دلشان میشکند؛

من میخواهم خوشی ها را ثبت کنم و بر روی عسلی کنار تختم بگذارم

و شبها با یاد خوشی ها سر بر روی متکای کهنه و پیر خود بگذارم،

با آن لباس گل گلی صورتی ، گفتم صورتی ، یاد مرحوم هندوانه بعد از ظهر افتادم؛

 که با بیرحمی تمام کنار رودخانه زیبای دز ؛ به تتاول رفت و هر چه گریه کرد و خودش را به  آب و شن و سنگ زد،که زیر تیغ چاقو نرود ،

دل سنگمان به رحم نیامد و خونش را ریختیم و تا آخرین تکهء وجودش را خوردیم.

خدابیامرز تا قبل از مرگش میگفتند :

خونش قرمز است ولی بعد از مرگش صورتی از اب در امد بینوا.

ساعت روی کاشی های سپید میگوید:

بس است وراجی ، ساعت یک نیمه شب است و دست تو هنوز دارد وراجی میکند

 و مغزت چرند به هم میبافد ، یاد بادمجان های روی گاز می افتم ،

و اندیشه مادرم که در خواب است و فردا با دیدن انبوه بادمجان های طلایی و خوشرنگی که به زبان امروزی ها فریز شده اند ، لبخند رضایت بر لبانش مینشیند ،

نمیدانی این روغن جوانمرد چه از خودگذشتگی کرد تا این بادمجان ها سرخ شدند ،

دل مادر را خوش کردن خودش عالمی دارد که هر کسی نمیتواند آن را درک کند ،

 مِن جمله خود من که نمیدانم، دل خوش کردن و خوشی دادن به مادر یعنی چه؟!

من فقط بلدم ناخواسته دل مادر را بشکانم و بعد تکه تکه و با احتیاط آن را بچسبانم و هر چند وقت باری این بازی مزخرف را ناخاسته انجام دهم.

من میدانم....دل مادرم فردا شاد میشود

و این را کلاغ ها به من گفته اند و جیرجیرک ها نیز تایید کرده اند.

یادم باشد ، در راه بازگشت از سفر به رویاهایم سوغاتی ناقابل برای مادرم بیاورم 

 من برای مادرم اکسیر جوانی و شادی را به ارمغان خواهم آورد و بازنمیگردم، مگر با دست پر.

من امشب بازمیگردم ،...، امشب!!!